مهدویت

مهدویت
در خصوص مسائل دینی و مهدویت

شب جمعه ی این هفته زمین در پی اکسیر مدد بود

زمان از نظرِ منظرِ من، مثل سبد بود،

شبیهِ سبدی، حاوی یک شهر، جسد بود

برون آمدم از خانه، دلم راه بَلد بود، مرا بُرد قدم در قدم، آهسته و آهسته، خیابان به خیابان

نه شالی نه کلاهی، زمین بود و باران، رسیدیم به یک نقطه ی حساس تر از جان

رسیدیم به یک صحن، به دالان، از آن رد شدم و سبز شد آن لحظه به پیش نظرم زردی ایوان

یکی داد زد: اینجاست همان حج فقیرانِ، اینجاست همان قبله ی ایران،

خدایا چه قَدر زر، چه قَدَر بالِ کبوتر، و چه بسیار گِلِ بوسه به روی رگه ی روشن مرمر،

عجب صحن عتیقی، عجب دُر سفیدی، عجب سرخ عقیقی

یکی آمده با مادر و بابا، یکی دست به دستان رفیقی؛

یکی گرم نماز و دگری گرم سلامش

یکی رفته رکوع و دگری از اثر هیبت گلدسته سلطانِ خراسانِ زمین خشک شده پایِ قیامش

همه مست ز اَدعِیّه و از بُردن نامش، حرم بود وَ بازی حروف و کلماتی که به لب های زمین داد دم روح نوازی

خدایا چه قَدَر حرف دل و راز و نیازی، عجب رشته ی پر طول و درازی

عجب آینه ی آینه سازی، لبی گرم سلام و صلوات است، لبی مثل لب پُر عطشِ تازه رسیده به فرات است

لبی روضه گرفته وَ دمش وای قتیلَ العبرات است

همه عامه ی مردم، یکی تلبیه گو، دور و بر قبله ی هفتم، یکی گرم ادا کردن آن نذر قدیمیِ دلش، نذری گندم

یکی منتظر لفظ علیکم...

درآن صحن قدیمی حرم، روبروی پنجره فولاد یکی "جامعه" می خواند، یکی رفت یکی ماند،

که یک دفعه زنی داد آنجا! زنی چادر مشکی به سرش بود، وَ دستی به روی پنجره، دستی کمرش بود

کنار قد و بالای جوانی که گمانم پسرش بود، فقط خیره به اطراف به آن دور و برش بود...

لبی حرف نمی زد! ولی از سر و وضعش به یقین بود مشخص، که از شهر دگر آمده مشهد

و با ناخن گریه همه ی پلک نگاهش شده رَد رَد، نگاهش متغیر شده و رفت به سمت سر گنبد

و ناگاه صدا زد... خدایا پسرم...وای خدایا پسرم، ناقص و بیمار و فلج بود، گمانم که شفا یافت،

و این کارِ همین حضرت ثامن، همین روح حُجَج بود...

چه آقای کریمی، خدایا چه طبیبی، نفرمود برو اهل صلیبی، نفرمود که درمسلک ما فرد غریبی، و فرزند مسیحی مرا نیز شفا داد! چه آقای نجیبی...



عجب حال و هوایی، عجب صحن و سرایی، که هرکس به طریقی شده مشغول گدایی، یکی مثلِ کبوتر پی دانه، یکی مثل گیاهی! و در این مزرعه دنبال جوانه

یکی داد زد آقا، که برای خودتان آمدم اینجا، نه پی دانه و یا این که جوانه... که مقصود تویی، کعبه و بت خانه بهانه...

و من نیز خلاصه به صدا آمدم و داد زدم ضامن آهو...

ببین آمده ام بهر گدایی، ببین آمده ام تا بدهی بالِ رهایی، ببین آمده ام فطرسِ شهر تو شوم، داخلِ ایوانِ طلایی،

پرم سوخته، تا کی نشوم کرببلایی...؟

به خوبان مقیمِ حرمت، فلسفی و شیخ بهایی...، شما را به خدا حال مرا این رقمی کن،

مرا نیز کبوتر حرمی کن، و اشعار مرا محتشمی کن، زمان می گذرد، وای مُحَرم... بیا و کرمی کن

کرم کن که مگر زنده بمانم، دوباره وسط دایره ی سینه زنان، گریه کنان، سینه زنان، باز بخوانم :

«که حق شورِ تو از روزِ ازل در سرم انداخت، و بر گردنِ من، شالِ عزا مادرم انداخت»

بیا اشک تفقد کنم آقای خراسان! بیا ضامن آهوی بیابان،بیا منتظرم منتظر لحظه باران، بیا چشمه بده، چشمه ای از اشک خروشان؛

همان اشک که در جوهره اش نفحه ی سیب است، همان اشک که باگفته ی تان همقدم "ابن شبیب" است

همان اشک که پلک خودتان زخمی آن اشک عجیب است، همان اشک که در روضه ی هفتاد و دو خورشید غریب است...

همان اشکِ "صباحاً وَ مَساً"، اشک زلالی که مُبَّدل به "دُموع" می شود آری، همان اشک که در «ناحیه» خواندند شماری،

همان اشک که از کثرتِ آن مهدیِ تان را نبوَد "لیل و نهاری"، همان اشک که باشد اثرِ چوب تَر و لعل تَرَک خورده ی قاری

همان اشک که سر منشأ آن هست همین بیت، همین زمزمه محکم و کاری:

«بیا مَحرَمِ زینب که شده وقت سواری، و بر ناقه ی من نیست جهازی وعِماری»

مرا بال بده تا که در اثنای خیالات، ازاین معرکۀ عصر مکافات،

روم پای دل عمه سادات...

روم در ملأ عام، و سنگی برسد از لبۀ بام،

همان لحظه که نیلوفر زخمی به نفس آمد و می گفت

خدایا سر بابام... همان بادیه ی شام،

همان جا که دوباره به زبان آمد و فرمود خود عمه سادات سرانجام

«برادر بدنت کو؟ لباس و کفنت کو؟ به نی خانه گرفتی، سرت هست تنت کو؟»

خدایا چه قَدَر بغض نشسته، وسطِ راه صدایم.

سحر شد! پر از اشک بُوَد باز، ورق های دعایم...کجایم؟

نکند کرب و بلایم؟ که چنین همسفر روضه و مقتل و در این حال و هوایم

ولی نه، وسط صحن قدیمیِ حرم، روبروی پنجره فولاد رضایم...

خدایا چه قَدَر زود زمان می گذرد، من که نفهمیدم و شب هم سپری شد، شفق رفت و حالم سحری شد

سرانجام میان دل ما هم خبری شد... ببین با پرِ زخمیِ خیالم به کجاها که نرفتم! سفرنامه ما هم سپری شد...


دگر وقت تمام است و باید بروم زود به خانه، ببخشید که از عشق نداریم نشانه...

دو بیت از دو غزل، حُسن ختامِ شب رؤیایی این شاعر مهجور زمانه، یکی این که ببخشید که من ساده نوشتم، پُرِ ایراد و بهانه

«که هرکس به زبانی صفت وصف تو گوید، و بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه...»

و آن بیت و مضمون دگر، این که ببخشید،

نمی خواستم این گونه که سر بار تو باشم، و یا عار تو باشم، و باید که گرفتار تو باشم

«و معراج من این بس که چو خار سر دیوار از دور تماشایی گلزار تو باشم»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: دینی ، ،
برچسب‌ها:
[ یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, ] [ 7:58 ] [ علیرضا حمزه یی ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

جهت مشاهده وبلاگ به منوی خانه مراجعه فرمائید
نويسندگان
آخرين مطالب
آبان 1394 مهر 1394 شهريور 1394 مرداد 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 اسفند 1393 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آبان 1390 مهر 1390 شهريور 1390 تير 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390 فروردين 1390
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 277
بازدید دیروز : 82
بازدید هفته : 368
بازدید ماه : 359
بازدید کل : 395717
تعداد مطالب : 306
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1